درخت نارون و زاغ
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده مرسده زیر نظر انتشارات پدیده
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 445 - 446
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: زاغچه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: -
افسانههای مربوط به حیوانات بخش بسیار گستردهای از افسانههای ایرانی را تشکیل میدهند که با درونمایههای گوناگون و استفاده از نمادهای مختلف، پیامهایی برای شنونده یا خواننده دارند. میتوان گفت اغلب مسایلی که بشر در طول تاریخ با آن مواجه بوده است، به نوعی در اینافسانهها، مورد توجه قرار گرفته و راهنماییها و رهنمودهایی برای حل آنها، ارایه شده است. در افسانۀ درخت نارون و زاغ، تقلید مورد انتقاد قرار میگیرد و زشتی آن نشان داده میشود.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.در کشور جنگلهای انبوه و سر به آسمان کشیده زاغچهایروی درخت نارونی آشیانه داشت و مشغول زندگی بود. این زاغ از آشیانه خود خیلی راضی و خرسند بود چون به هیچ وجه در غم آب و دانه نبود و هر چه دلش میخواست برایش فراهم بود.مدتها از زندگی روی آن درخت گذشت تا این که یک روز دیگر حوصلۀ آن پرندۀ گوشهگیر، سر رفت و با خودش گفت: فصل بهار رسیده و همۀ پرندگان به طرف باغ و بوستان آمدهاند. فقط من هستم که درگوشۀ این جنگل دور از همه نشستهام و از زیبایی طبیعت لذتی نمیبرم. تا کی باید در این درخت نارون آشیانه داشته باشم و در حسرت باغ و چمن بسوزم. بهتر است که من هم به باغ بروم و به نغمهسرایی بپردازم و با قمری و بلبل همدم و مونس بشوم. زاغ با این خیال به سوی گلزار پرید و روی شاخۀ درختی نشست. هنوز درست روی شاخهها جابه جا نشده بود که ناگهان چشمش به چند طاووس افتاد که پرهای خود را مانند چتری رنگارنگ باز کرده بودند و آرام و با غرور در چمن میخرامیدند.چون زاغچه آنها را دید، دلش خواست که مانند آنها راه برود و رفتاری مانند آنها داشته باشد، پس از روی شاخه بلند شد و این طرف و آن طرف باغ را گشتی زد تا توانست چند تا پر طاووس پیدا کند. دو دانه از آن پرها را به دُم و یکی را بر سر خود بست و با خود گفت با این پرهای قشنگ دیگر کسی مرا نخواهد شناخت زیرا درست مثل طاووس شدهام و حال باید مانند آنها رفتار کنم و راه بروم. زاغچه به دنبال طاووسها به راه افتاد و قدم بر جای پاهای آنها میگذاشت. در این هنگام یکی از طاووسها او را دید به او نزدیک شد و با منقار پرهای عاریۀ او را کند و گفت: ای زاغچۀ سیاه، پر و بال تو نقش و نگار و رنگ ندارد و تو با استفاده از پرهای ما خودت را به این صورت در آوردهای. نصیحت مرا گوش کن و برو با همان رنگ سیاه و پرهای خودت قناعت کن و در همان جنگلی که بودی، آشیانهات را نگه دار. زیرا جای تو در این باغ نیست و هر چه پر و بال از ما برداری و به خودت آویزان کنی و هر قدر هم که رفتار و کردار ما را تقلید کنی باز هم تو همان زاغچهای و دارای خصوصیات خودت هستی. تو دارای تواناییهایی هستی که ما طاووسها، آن تواناییها را نداریم. مثلاً تو می توانی به نوک نارونهای بلند پرواز کنی و آشیانه بسازی و از آن بالا تمام جهان را ببینی اما ما نمیتوانیم و ناچار به این پر و بال خوش رنگ خودمان دل خوش کردهایم.